معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

24روزهای زیبا

((این پست رو دیروز عصر نوشتم عزیزم)) سلام مهربونم خیلی حرف واسه گفتن داشتم ولی اینقدر ادا اصول در میاری که آدم فراموشش میشه که چی باید بگه از خونه مادر جون که برگشتیم شیطنت هات بیشتر شده و بامزه تر شدی... دقیقا آدم احساس میکنه که بزرگتر شدی و خوب واسه مون دلبری میکنی... بلوکهای بازیت رو خیلی دوست داری و وقتی میچینمشون روی هم با شدت میریزیشون پایین و بی طاقت میشی تا بازم واست بچینمشون روی هم... تاب بازی رو بیشتر از همه چی دوست داری و انچنان خودت رو به بالا و پایین پرتاب میکنی که خدا میدونه... شست  پای راستت رو با ولع میخوری... دوست داری راه بری و به هر چیزی که میرسی با دست میگیریش و بلند میشی وا میستی.. آب دهانت خیلی میری...
25 خرداد 1392

23روزهایی به رنگ خاکستری

سلام پسر مهربونم... اینروزها که نمینوشتم بسی مشغول بودیم... مشغول دکتر رفتن بخاطر تو... شیراز بودیم خانه پدر جون... از اینکه 2 باره ارتمیس رو دیدیم خیلی بهمون خوش گذشت ... ولی ماجراهای دکتر رفتن این سفر رو کمی خاکستری کرده بود... از ماجرایش نمینویسم چون نمی خوام ثبتش کنم فقط قسمت های رنگی این روزها و مینویسم... اول بگم خدا رو شکر همه چی خوب بود و نگرانیمون بی مورد بود... انشالا همون مشکل ریز و کوچولو هم کاملا بر طرف بشه... رفتیم آزمایشگاه... باید ازت خون میگرفتن... کمی گریه کردی... ولی واقعا صبوری کردی... به چشم های هم زل زده بودیم و آرامش هدیه ات میکردم... توی آغوش گرفتمت و بوست کردم... اینها همه معجزه کرد که آزمایش خوبی داشته باشی.....
5 خرداد 1392
1